می خوام یکی از برگ های دفتر خاطراتم رو براتون بنویسم
((( امروز قرار بود با بچه ها بریم بیرون بگردیم ولی باررونی شرط کرده بود بریم خانه سالمندان
وقتی رفتیم اونجا پیر زن هایی بودن که مادر بودند جرمشان همین بود فقط مادر بودند
جرم خوبیه پس چرا فرزندانشان آنها را آنجا آورده بودند
اسمشان را بگذاریم مجرم کم است برایشان
جرم آنها از کشتن یک آدم هم بیشتر است پس چرا اعدامشان نمی کنیم؟؟؟؟؟؟
خودم جوابم را گرفتم بخاطر همین مادر هاست
نامردهای قاتل شما که می دانید همین مادر پدرها اگر شما رو نبینند دیوانه می شوند پس چرا چهره ی نامردتان را از انها دریغ می کنید
چرا ؟ چرا ؟ چرا ..................
اینجا عزتی را دیدم که می رقصیدو می خندید تعجب کردم بعد ها فهمیدم مادر خندان سالمندان آلزایمر داشت
اینجا شهربانویی را دیدم که بخاطر علاقه ی شدیدش مرا دخترم صدا می کردومرا آنقدر بوسید که عقده ی نبوسیدن دخترش خالی شود
اینجا محترمی بود که از سر تنهایی با خدای خود خلوت کرده بود اویی که همیشه با ماست
اینجا ماه سلطانی بود که از سر غریبی رفتارش را همانند بچه ای کرده بود که اسباب بازی های بچه گانه همدمش شده بودند
اینجا زنی بود وقتی فهمید ما هم می رویم گریه می کرد
اینجا مادری بود که تا یک سال با کسی صحبت نکرده بود
اینجا زهرایی بود که مرا برای پسر نامردش خواستگاری کرد
اینجا مادرانی بودند که با خون دل کودکانشان را بزرگ کرده بودن و انها نامرد شده بودند
مادران مجرم یادتان باشد که شما خدا را دارید ....
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: امیدوارم در آینده برای نوتریکا و اهورا ( گلای زن عمو البته باید بهم بگن خاله ) ماددر خوبی بشی
.: Weblog Themes By Pichak :.